به‌مناسبت اختتامیه جشنواره فیلم فجر

 

ساعت زنگ می‌خورد و مرد از خواب بیدار می‌شود. از دستشویی که بیرون می‌آید می‌رود سمت پنجره. او سعی می‌کند مثل فیلم‌ها سر صبح پنجره را باز کند و به دوردست‌های نگاه کند و با یک نفس عمیق روزش را آغاز کند. با پنجره کلنجار می‌رود و وقتی موفق می‌شود پنجره را باز کند، دیوار خانۀ روبه‌رو را در یک متریِ دماغش می‌بیند و نفسش را حبس می‌کند و پنجره را می‌بندد. او تقریباً هر روز این‌کار را می‌کند. لباسش را می‌پوشد، مثل فیلم‌ها خودش را در آینه برانداز می‌کند اما از برق لباس خبری نیست. بیرون‌رفتنی سعی می‌کند همسرش را ببوسد. همسرش چشم‌هایش را باز می‌کند و عصبانی از این که بیدار شده، به شوهرش فحش می‌دهد. مرد از بوسیدن بچه‌هایش صرف نظر می‌کند. آسانسور خراب است و از پله‌ها پایین می‌رود. ماشین استارت نمی‌خورد. با ماشین ور می‌رود و دست و رویش سیاه می‌شود و به راه می‌افتد. رادیو را روشن می‌کند. مثل فیلم‌ها. اما با روشن شدن رادیو مثل فیلم‌ها، نسیمی وزیدن نمی‌گیرد. مرد مثل فیلم‌ها سرعت می‌رود و ویراژ می‌دهد. مرد سر موقع به نزدیک محل کارش می‌رسد اما چون مثل فیلم‌ها نمی‌تواند جای پارک پیدا کند، تا بتواند جای پارک پیدا کند و برگردد، دیرکرد می‌خورد. سر کار که می‌رسد، یک لیوان نسکافه به دست می‌گیرد و وارد اتاق می‌شود. مثل تبلیغ‌ نسکافه قرار است روزی عالی را آغاز کند اما رئیس نگاه چپ‌چپی نثار مرد می‌کند و روز عالی در معدۀ مرد نفخ می‌کند. مثل فیلم‌ها ارباب‌رجوع‌ها از راه می‌رسند اما مثل فیلم‌ها مؤدب و خوش‌اخلاق نیستند. نیم‌روز تلفن زنگ می‌خورد. مرد گوشی را برمی‌دارد و می‌خواهد مثل فیلم‌ها به همسرش بگوید که او و بچه‌ها را دوست دارد اما همسر قبل از هرچیزی از این که مرد برای خرید پول به حسابش نریخته گله می‌کند و فحش می‌دهد و گوشی را می‌گذارد. بعد از این، مرد با همکارانش صحبت می‌کند و برای هم تعریف می‌کنند چه فیلم‌هایی دیده‌اند و فایل یا دی‌وی‌دی کدام فیلم‌ها را دارند. یکی از همکاران از بازی برندۀ سیمرغ نقش اول مرد تعریف می‌کند و آن دیگری معتقد است سیمرغ حق این بازیگر نبوده. بعد مرد یک شکلات باز می‌کند که با چای بخورد. شکلات اصلاً شبیه عکس رو جلدش نیست. بعد مرد متوجه می‌شود یکی از همکارانش که اتفاقاً خیلی هم آدم بی‌لیاقتی است، ارتقای پست پیدا کرده. بعد مرد تصمیم می‌گیرد مثل فیلم‌ها با این نابرابری مبارزه کند اما بعد از خوردن یک وعده ناهار سرد و از دهن‌افتاده کم‌کم وسایلش را جمع می‌کند که برگردد خانه. سراغ ماشینش که می‌رود با گلگیر تورفته مواجه می‌شود. متاسفانه مثل فیلم‌ها نه دختری آن‌طرف‌هاست نه یک مرد باانصاف شماره زیر برف‌پاک‌کن گذاشته. بعد سوار ماشین می‌شود. به خانه که می‌رسد با بدبختی جای پارک پیدا می‌کند و می‌رود خرید. بر خلاف فیلم‌ها بقال محل چندان خوش‌وبشی با مشتری نمی‌کند. به خانه که می‌رسد، مثل فیلم‌ها بچه‌هایش بابا بابا گویان نمی‌پرند بغلش. همسرش هم تمایلی ندارد او را ببوسد. مرد تصمیم می‌گیرد بچه‌ها را بفرستد کوچه که با کمک همسرش با هم فیلم بازی کنند. اما بچه‌ها هی در را باز می‌کنند و می‌آیند از خانه چیزی بردارند و فیلم او و همسرش به یک فیلم کمدی شبیه می‌شود. در نتیجه تصمیم‌ می‌گیرند در جشنواره فیلم کوتاه شصت‌ثانیه‌ای شرکت کنند و این بار موفق می‌شوند. بعد مرد تصمیم می‌گیرد مثل فیلم‌ها برود دوش بگیرد اما آب قطع است و تصمیم می‌گیرد مثل فیلم‌ها برود پیش دوستش فوتبال نگاه کند اما دوستش خانه نیست و می‌رود یکی دو ساعت در خیابان‌ها ول می‌چرخد و اتفاق خاصی هم نمی‌افتد که این هم بر خلاف فیلم‌هاست. شب بر خلاف فیلم‌ها غذای بدمزه‌ای می‌خورد و سعی می‌کند مثل فیلم‌ها به بچه‌ها کمک کند درس‌هایشان را بخوانند اما دو ساعت تمام مشق بچه‌ها را می‌نویسد. حالا بچه‌ها خوابیده‌اند و یک فیلم مشتی نگاه می‌کند و می‌رود که بخوابد. او یک روز فوق‌العاده را پشت سر گذاشته و زندگی مثل فیلم‌ها ادامه دارد.